مسافرت....

ساخت وبلاگ

سه دانشجو تصمیم به مسافرت به بیابانی واقع در تگزاس برای تحقیق درباره ی نوع نادری از خزندگان می گیرند . این سه نفر با نامهای سام . مکس . هری با ماشین هری میروند.انها چند روزی در راه بودند و پس از چند روز تصمیم میگیرند در راه استراحت کنند مسافر خانه ای را در راه می بینند و توقف میکنند هرسه وارد مسافر خانه میشوند و وقتی داخل میشوند هیچکس انجا نبوده و فضای مسافر خانه خیلی سوت کور بوده که ناگهان صای قدم های فردی از اتاق میاید هرسه درحالیکه ترسیده اند برمیگردند ولی وقتی کمی منتظر میشوند می بینند که فقط یک پیرزن است که دارد می اید و به انها سلام میکنند انها هم سلام کرده و میگویند اتاقی برای استراحت میخواهیم وپیرزن میگوید من فقط یک اتاق بیشتر ندارم . هری میگوید اشکالی نداره هرسه تامون همونجا میخوابیم وقتی به اتاق میرسند شب میشود و سام بیرون امده و به پیرزن میگوید دستشویی کجاست پیرزن هم نشونش میده بعد از برگشتن سام میره تواتاق تا بخوابه ولی به محض رسیدن به اتاقش یه صدایی به گوشش میرسه از اتاق بیرون میاد و به سمت اتاقی که انتهای راهرو بوده میره تا نزدیک دراتاق میشه پیرزن با کمی عصبانیت میگه کجا؟؟؟؟ سام هم باکمی منمن کنان میگه این اتاق کیه ؟ پیرزن میگه اتاق پسرمه اسمش جاستینه نمیخوام کسی بره تو اتاقش شماهم دیگه اونجا نرید سام میگه باشه چشم و برمیگرده به اتاقش صبح که میشه هرسه بیدار میشن و بعداز خوزدن صبحانه هری بیرون میره تا به ماشینش سری بزنه از اتاق که بیرون میاد یه مرد قدبلند با چشمای خیلی کوچیک و سربزرگ درحالیکه هری جلوی اون خیلی کوچیک بوده میبینه و داد میزنه کمک کمک دوستاش میان و پیرزن هم میاد و میگه این پسرمه اسمش جاستینه همه اروم میگیرن و میگن خوشبختیم بعد وسایلشونو جمع میکنن که به سفرشون ادامه بدن ولی تا از مسافرخونه میخوان بیرون برن هری میگه وای کلیدماشینو جا گذاشتم برمیگرده و چشمش به اون اتاقه میفته و میره ببینه چی هست اونجا تا وارد میشه میبینه که یه جایی هست شبیه ازمایشگاه که تو یه عالمه قوطی های شیشه ای چشم و اعضای بدن کسایی هستکه قبلا به اینجا برای استراحت اومده بودن تا برمیگرده جاستین رو میبینه که با عصبانیت بطرفش میاد هری فرار میکنه و به سمت دوستاش میره و به اونها میگه فرارکنید دوستاش میگن چی شده میگه فقط برید دور شید همه فرار میکنند و سریع سوارماشین میشن و فرار میکنند سام و مکس به هری میگن اروم باش ارومباش چی شده چی دیدی اونجا چی شد هری فقط گریه میکنه و میگه خدای من خدای من کمی بعد از اروم شدنش هری میگه تو اون اتاق ته راهرو ظرف هایی بود که تو اونها همش عضلات بدن ادمها بود و به نظرمن اون دستها و چشمها متعلق به ادمایی بوده که قبل از ما اومده بودن به اونجا سام و مکس میگن اره اره خوب شد که فقط یه روز موندیم وگرنه الان هیچکدوم زنده نبودیم بعد از چند روز سفر به یه بیابان میرسن ومتوجه یه تابلومیشن که اسم بیابانی رو نوشته که اونا میخواستن بیان اونجا همشون خوشحال میشن ومیگن بالاخره رسیدیم بعدش متوجه مردی میشن که واسشون دست تکون داده میرن وماشینو کنارش نگه میدارن مرد که همه ی بدنش پرازخون و جراحته بهشون میگه برگردین برگردین اونها هم دستپاچه میشن و وقتی میخوان دور بزنن یهو ماشین خاموش میشه هری میگه پیاده بشین و فرارکنیدسام و مکس پیاده میشن وتا میخوان برن سه تا ادمهای عجیب الخلقه که ازسروصورتشون خون میریخته دنبالشون میکنن هری گیر میفته و اونو تکه تکه میکنن سام و مکس مه واقا انتظار دیدن چنین صحنه ای رو نداشتن فقط فرار میکردند که یهو دوتا ادم دیگه میاد جلوشون و هردوتاشونو میگیره ولی اونا رو نمیکشه و میگه صبر کن واسه امشب لازمشون داریم شب که میشه اونا رو میارن و به عنوان شام صرف میکنند ....

داستان های ترسناک - خوندنش جرعت میخواد......
ما را در سایت داستان های ترسناک - خوندنش جرعت میخواد... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مهدی امینی dastan-tarsnaks2 بازدید : 218 تاريخ : پنجشنبه 31 ارديبهشت 1394 ساعت: 17:32